جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۳۰ ق.ظ
فلک ناز و خورشید آفرید
فلک ناز نامه – که نامهای دیگر هم دارد1– از جمله مثنویهای حماسی – عاشقانۀ زبان فارسی است که در گذشته نزد عوام، خواستاران بسیار داشته و چه بسا حالا هم داشته باشد. قهرمان اصلی داستان، " فلک ناز " فرزنمد عزیز مصر است که شخصیتی سه گانه دارد: مرد خداست و اهل عبادت و اطاعت پروردگار. نخستین حرکت او رفتن به خانۀ کعبه است و شگفتا که در این سفر حاج شاهزاده با پیری جهاندیده آشنا میشود و آن پیر به جای بحث و گفتگو از معارف دینی حرفهایی به میان میآورد که فلک ناز را از عشق مخلوق رهنمون میشود:
به شه گفتا یمن ملکی است آباد سمن بویان همه با قد شمشاد
به نزدیک یمن ملکی عَدَن نام پریرویی در آنجا دارد آرام
نگار مهوشی، قد همچو سروی که در رفتار مانند تذروی
دو لب همچون عقیق آب داده کمند گیسوان را تاب داده
و اوصاف و نشانیهای هوسانگیز دیگر. فلک ناز به جستجوی چنین لعبتی میرود و پس از آن حادثه پشت سر حادثه پیش میآید: عشق و جنگ؛ جنگ و عشق. معشوقکانِ چندگانه و نبردهای جوراجور. شاعر از شخصیت مذهبی فلک ناز همین را به یاد دارد که پس از پیروزی در هر جنگی و رهایی از هر مهلکهای، فلکناز را به شکر گزاری و نماز و نیاز به درگاه حق میبرد و بس! شاهزاده چهرۀ دومیهم دارد. پهلوان دلیری است که نه تنها با دشمنان قدرتمند به نبرد بر میخیزد و پیروز میشود، بلکه بنابر عرف داستانهای حماسی و پهلوانی، با شیر و اژدها و جن و دیو هم میجنگد و سرافراز از معرکه بیرون میآید2. فلکناز، صاحب دلی زیبا پسند و عاشق پیشه هم هست. «آفتاب» دختر مَلِکِ مُلک خاور با دیدن تصویر شاهزادۀ مصری عاشق او میشودو به دنبال عشق خود به مصر میآید. «سروناز» شاهزاده خانم سرزمین ختاوختن شیفتۀ اوست و فلکناز با هر دو ازدواج میکند. «تسکین» شرح این دلدادگیها را با آب و تاب تمام به نظم کشیده است که در برخی تعبیرات و تشبیهات غنایی و عاشقانهاش، بیتهای شورانگیز و دلکش هم دیده میشود.
شخصیت دوم قصه، شاهزادهای است به نام «خورشید آفرین» که در جنگی از فلکناز شکست میخورد و اسیر میشود و طی ماجراهایی این دو باهم متحد و دوست میشوند و تا پایان عمر – در بزم و رزم – دوشادوش حرکت میکنند. داستان با مرگ فلکناز و خورشید آفرین به پایان میرسد و همسرانشان «گل» و«سرو» و «آفتاب» نیز یکی پس از دیگری آرزوی مرگ میکنند و میمیرند و قبرشان – خاک به خاک – در جوار همدیگر است. تمام وقایع پهلوانی و غنایی را «تسکین» درصد صحنه باز گفته است.
کتاب فلکناز – علی الرسم فی امثالها – با حمد و سپاس پروردگار و معراج پیامبر گرامی(ص) و مدح «جناب پسرعم خواجۀ عالم و خلیفه و داماد شریف، حضرت امیرمؤمنان» آغاز میشود و بعد، داستان با مولود فلکناز آغاز و به مرگ او انجام میپذیرد.
ورفیق «تسکین» در شاعری جاهایی است که «ساقی نامه» میگوید یا به وصف روز و شب یا صحنههای نبرد میپردازد یا وصف دلبران داستان و پهلوانان میدان را به رشتۀ نظم میکشد. بقیۀ اشعار کتاب چنگی به دل نمیزند. اگر هم به هزار دوز و کلک مضمونی متوسط سرهم کرده باشد، کاتبان گذشته و حروفچینان چاپخانه همان شعر نیمبند را به روزی انداختهاند که «مسلمان نشنود کافر نبیند»!
از ابتکارات «تسکین» انتخاب نام آدمهای قصّه است. اسامیچندین تن از اشخاص مهم داستان از میان ستارگان آسمان انتخاب شده که با نام قهرمان اصلی (فلکناز) تناسب معنا دارند و درواقع یک مجموعۀ «فلک»ی تشکیل دادهاند: دو مرد بزن بهادر قصه یکی «فلکناز» نام دارد و دیگری «خورشید آفرین». «آفتاب» نام نخستین عشق فلکناز، دختر ملک خاور است. «زهره» دختر وزیر پادشاه خاور، عاشق «مشتری» غلام مخصوص فلکناز میشود و «اختر» نام غلام «آفتاب» است. پادشاه خاور دو وزیر دارد. نام وزیر دست راست – که معمولا در قصههای عامیانه آدم خوشطینتی باید باشد - «عطارد» است و نام وزیر دست چپ که بدذات و توطئهگر است «زحل» انتخاب شده. «مرّیخ» از غلامان دربار، نقش جلّاد دارد. اسم دختر شاه تاتار «شمسه» است و پدرش «فرقدان»، مادرش «سهیل» و داییاش «پروین» نام دارد. «ماه زرافشان» هم نام خواهر فلکناز است. بنابراین آسمان قصه پر است از ستاره!
اسامیزمینی قصه هم از نوع گل و گیاه است چون «سروطنّاز»، گل، سوسن و سنبل، چند نام بیتناسب هم بیتوجه به فرهنگ و محیط جغرافیایی در قصه دیده میشود که عبارتند از «فاروق» و «مزروق» و «سلجوق»، اسامیپادشاه روم و دو پسرش که ظاهرا ضرورت وزن و قافیه شاعر را واداشته است که چنین شناسنامههایی صادر بفرمایند؛ نامهای عربی برای مردم روم!
گفتیم که «تسکین» در سرودن «ساقی نامه» دستی دارد و در این کار تحت تاثیر نظامیگنجوی است که در شرفنامه و اقبالنامۀ خود برخی از صحنههای داستان را با ساقی نامه – مغنی نامه آغاز میکند. در ساقینامههای فلکناز خوانندۀ نکتهیاب در مییابد که قرار است در این قسمت از داستان چه واقعهای رخ دهد. مثلا در مقدمۀ حادثۀ حملۀ دیوان به شهر مصر میگوید:
بیا ساقی که چرخ دیو پیشه مرا همچو پری دارد به شیشه
مرا ده جامیاز صهبای گلگون که ریزم از تن دیو فلک خون
چرا کاین دیو مردمخوار، پیوست کند رنگین ز خون مردمان دست